سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من وخودم!

دوشنبه 85 اسفند 28 ساعت 8:57 عصر

بعد از مدتهایه قرار  با خودم گذاشتم سر کوچه ای حساب وکتاب

رفتم سرقرار و بالاخره دیدمش!

اول یه کم تو کوچه پس کوچه های حسرت قدم زدیم

مثل همیشه نبود!

انگار بغضی تو گلوش بود که چهرشو درهم ریخته بود!

خیلی وقت بود که اینطور ندیده بودمش

دل منم گرفت!!!هیییییییییییییییییییییییییی چرا باید انقدر دیر میفهمیدم؟؟؟!

وقتی نشستیم روی نیمکت خاطراتمون نگاهش به نگاهم یکباره گره خورد ترس تموم وجودمو گرفت

غم از چشاش میخاست بیرون بزنه

بغضش ترکید وگفت:خودتو باور نکردی!

اونقدر معصومانه این جمله رو گفت که از من متنفر شدم

یک لحظه منمو گذاشتم  جای خودم!

دلش خیلی بزرگه وغرورش بسیار زیاد وقتی اینطور نگاهت کنه واشک بریزه یعنی باید مطمئن باشی خیلی بهش ظلم کردی

گفتم:بخدا نفسم بود نذاشت باورت کنم

بریده بریده گفت:این حقیقت است که از دل برود هرآنکه از دیده رود!

(هیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خداااااااااااااااااااااای من)


نوشته شده توسط : م

نظرات دیگران [ نظر]