سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمزمه های پارسالم

دوشنبه 85 اسفند 28 ساعت 12:54 صبح

نمیدونم پارسال وقتی دلم شیکست روز اخر اعتکاف با خدا چی زمزمه کردم راسش اصلن یادم نمیاد ولی فک میکنم زمزمه های قشنگی باهاش داشتم!

فیلم نرگس که تموم شد رفتم بخوابم گفتم حالا یه چک کنم اف هامو بعد بخوابم که دیدم بچه ها اف دادن که برنامه ای اعتکاف بروبچ بلاگ نویس در فلان مسجد  برگزار میشه اینم موبایل  مسئولش زنگ بزنین ثبت نام کنید فوری!!! ساعتمو نیگا کردم یه ربع به دوازده بود خدایا این چندروزه هرچی خودمو زدم به آب وآتیش برا اعتکاف هیج جارو پیدانکردم حالا میخای حالمو بگیری یا میخای امتحانم کنی که این موقع شب من باید همچین آفی بگیرم خدایا یک ربع دیگه اعتکاف شروع میشه خدایا چه کنم؟یه نیگا به موبایلم انداختم یه نیگا به آف.. گفتم میگه جانداریم بذار روم کم بشه

 الو الو الو الو سلام علیکم میبخشید من برای اعتکاف زنگ زدم برای من جاهست؟

_چند نفرید

_فعلن یک نفر

 _بله اما چه جوری خودتونو الان می رسونید؟

 _کاری نداره الان میام

باشه

_یاعلی

_خدانگهدار

خدایا بال دراوردم

الان مامان میگه نه بابام دعوام میکنه باسرعت پله ها  رو دوتا یکی رفتم بالا

مامان مامان برم اعتکاف؟

_ بچه چی میگی این موقع شب؟

 مامان برم اعتکاف؟

_اعتکاف؟کجا با کی؟این موقع شب؟

اره بچه ها گفتن جادارن برم؟

برو برو من خوابم میاد برو!!!

ومن در عرض نیم ساعت تموم وسایلامو برداشتمو واخویمون مارو رسوند مسجد باورم نمیشد ساعت دوازده وبیست دقه رسیدم! وبا خیلی از بچه ها آشنا شدم بچه های بلاگ نویس سه روز درکنا اونها خاطرات خیلی قشنگی رو برام باقی گذاشت که امیدوارم هرسال این خاطرات رو با اعتکافی دیگر درکنارهم زنده کنیم!


نوشته شده توسط : م

نظرات دیگران [ نظر]