سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من زینبم!

دوشنبه 85 اسفند 28 ساعت 8:59 عصر

من زینبم زینبم من                                                           از غصه جان بر لبم من

آهش که در سینه مانده                                                   جانش که برلب رسیده

نقش دلش شد عزای                                                       یک بانوی قد خمیده

رفتی ندیدی که زینب                                                        در کوچه ها در به در شد

در موج نامحرمان بود                                                         با قاتلت همسفر شد

من زینبم زینبم من                                                            از غصه جان بر لبم من

 

تموم ذهنش  ریخته بود به هم! با خودش یه قرار گذاشته بود اونم درست روز تولدش!قرار گذاشت که از حالا که ۱۸ سالش تموم میشه یه طور دیگه زندگی کنه ..میخاست تو اوج جونیش بپره روی هوا خوب میدونست که خدا عاشقاشو نمیذاره رو زمین بمونن وزود لقاء رو بهشون میده چیزی که دغدغه ای فکری همیشگی اون بود....از روز تولدش خودسازیو شروع کرد هرچی میگذشت قلبش رقیقتر میشد وبیشتر در خودش تامل میکرد ...یواش یواش بوی محرم داشت میومد محرم فرصت خوبی بود برای اینکه یه چیزی از محبوبش بگیره...اونروز صبح وقتی از خواب بیدار شد یه طور دیگه بود گیج بود سوم محرم بود...پاشد ورفت مدرسه ...توی مدرسه همه فهمیدن که زینب تو حال خودش نیست...زنگ تفریح بود با خودش خلوت کرده بود ودائم به صاحب اسمش فکر میکرد....زینب ...زینب...زینب......خدایا فهمیدم!....توی این ماه ...توی این ماه به داد دلم برس....گوشه ای از درد صاحب اسمم رو به من نشون بده...سرشو گذاشت روی نیمکت وبه پهنای صورت اشک می رخت ومیگفت ...سکینه القلوب..یازینب..... یازینب کبری.....

چند روز گذشت وهر روز بیشتر تو خودش فرو می رفت...

تا اینکه روز هشتم محرم شد.....

دائم باخودش وخدای خودش  آرزوشو زمزمه میکرد....

درد زینب.....

درد زینب....

درد زینب.....

دیگه نفسش بند اومده بود سوار ماشین شد تا مسیر خونه نفسش به خس وخس افتاده بود....

که از ماشین پیاده شد وداشت مسیر رواز کوچه تا خونه پیاده می رفت صورتشو آنچنان با چادرش سفت ومحکم پوشونده بود که هیچکس نمی دونست این دختر دختر حاج علی ایست...همون حاج علی که چارتا محل پاین وبالا همه میشناسنشو ومیدونن خانواده ای با حیایی داره اما..هیچکس زینبشو ندیده بود....

سرش پایین بود و نفس نفس میزد ....هیچ صدایی نمشنید....جز اذکاری که زیر لب زمزمه میکرد

سبحان الله سبحان الله سبحان الله

مشغول دردش و ذکرش بود که ناگهان پسر جوان وفشنی باسرعت بالایی با موتور اسپورت  خود داخل کوچه شد و......

زینب

زینب

زینب

جوونک آنچنان به زینب زد که چادر از سر زینب افتاد وخودش وسط کوچه پرت شد....

یک لحظه کربلا جلوی چشمانش آمد....

معجر از سر زنان کشیدن.....

وزینب.....

حرامیا می ریختن بالای سر زنان و.....

بالاخره به آرزوش رسید و تونست گوشه ای از  درد سرور وسید زنان کربلا زینب کبری رو حس کنه...

به خودش امد نخواست که نامحرم بدنشو ببینه نخواست جلوی صاحب اسمش سر افکنده بشه نخواست که...

با تموم درد وجراحات بلند شد از صورتش خون می چکید ....

دید مردای نامحرم بالا سرش جمع شدند

وهرکدوم دستشونو دراز کردند که بغلش کنند اما با غرور بلند شد و دردل گفت من زینبم زینب....

به دنبال چادرش میگشت...

دید دست  مردی است که با نگاهی آتشین وشیطانی به اندام او خیره شده

سرش رو انداخت پایین وسریع با مقنعش صورتشو پوشوند تا کسی نشناسدش..

وچادرش رو گرفت و نفهمید تا خونه چطور رفت همینکه جلوی در رسید وزنگ در رو زد روی زمین افتاد...

                    السلام علیک یا مولاتی یا سیدتی السلام علیک ایتها القلب الصبور

                      السلام علیک یا بنت فاطمه  الزهرا السلام علیک یا زینب کبری 


نوشته شده توسط : م

نظرات دیگران [ نظر]