سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خواب

شنبه 86 آبان 12 ساعت 5:58 عصر

میگن خواب یه موهبت عظیمیه!الفا بتاهای مغز رو ازاد میکنه جسم وروح رو اروم میکنه فکرو سامون میده باعث شادابی میشه که گاهی بعضی ادما که مریض میشن دکترا اول میپرسن وضعیت خوابت چطوره؟

امان از وقتی که از شدت خستگی و بیخوابی به سردرد بیفتی وچشمات درد بگیره اما نتونی یک دقه اروم بگیری بخوابی

خیلی خلاقیت به خرج بدی وافکارتو بکنی تو یه کیسه زباله بندازیی ذهنت بیرون اما نمیتونی هرکار میکنی این ذهنه جم وجور نمیشه این ترس خواب رو ازت میگیره

کاش میشد راه فکر وذهنت رو هم مثل گوش وچشمت با دستت بند بیاری اونوقت یه خاب میتونست از وحشیگریهای روزانت کم کنه

یه خواب میتونه تنظیمت کنه.... اما ....تو نتونی ...

ساعت از یک هم گذشته یه روز فجیع رو گذروندی سرت درد میکنه چشمات میسوزه اما انگار نه انگار نشستی داری با خودت فک میکنی همه خوابن اما تو ...

افکار من  درست مثل شعاع های دایره بی نهایت شدن

 یه خواب چقد میتونه...


نوشته شده توسط : م

نظرات دیگران [ نظر]


من از واژه ها نمیترسم

شنبه 86 آبان 12 ساعت 5:56 عصر

بچه تر که بودم  یا بهتر بگم تا همین پارسال پیارسال هر کلمه ای که به گوشم میخورد رو نمینوشتم یا وقتی بعضی کلمه ها رو میشنیدم  ازش فرار میکردم اما الان هر کلمه ای رو که میشنوم مینویسم  خیلی دل نترس شدم !

دیگه از هیچ وازه ای نمیترسم!

نمیدونم چرا نمیتونم همه ای کلمات رو خوش خط بنویسم از خودم لجم میگیره! چرا انقدر بی استعداد شدم که وقتی مینویسم وبد خط میشه زود پاکش میکنم مبادا کسی خط بدم رو ببینه!

من میترسم!بد خط شدم.....

بعضی کلمه ها رو دوس دارم بارها بنویسم تا یاد بگیرم خوب بنویسم اما میترسم!اگه هزار بار نوشتم وپاک کردم هم مدادم تموم میشه هم پاک کن ام!


نوشته شده توسط : م

نظرات دیگران [ نظر]


یازهرا ادرکنا مولاتنا

شنبه 86 آبان 12 ساعت 5:55 عصر

شکر خدا که هرچه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
در مکتب غم چنین نکته دان شدم


وامشب به مدد دل شکسته ودیده ای  پراشکم سخن با من اینچنین گفتی:  (سوره ای مبارکه ای ابراهیم)

ولا تحسبن الله غافلا عما یعمل الظلمون انما یوخرهم لیوم تشخص فیه البصار(42)
مهطعین مقنعی روسهم لا یرتد الیهم طرفهم وافئدتهم هواء (۴۳)
وانذر الناس یوم یاتیهم العذاب فیقول الذین ظلموا ربنا اخرنا الی اجل قریب نجب دعوتک ونتبع الرسل اولم تکونوا اقسمتم من قبل  ما لکم من زوال (44)
وسکنتم فی مساکن الذین ظلموا انفسهم وتبین لکم کیف فعلنا بهم وضربنا لکم الامثال(45)
و قد مکروا مکرهم وعند الله مکرهم وان کان مکرهم لتزول منه الجبال(46)
فلا تحسبن الله مخلف وعده رسله ان الله عزیز ذوانتقام (47)
یوم تبدل الارض غیر الارض والسموات وبرزوا لله الواحد القهار(48)
و تری المجرمین یومئذ مقرنین فی الاصفاد (49)
سرابیلهم من قطران وتغشی وجوهم النار (50)
لیجزی الله کل نفس ما کسبت ان الله سریع الحساب (51)
هذا بلغ للناس ولینذروا به ولیعلموا انما هو اله واحد ولیذکرالو الاباب(52)


امشب باهام حرف زدی وچقدر زیبا

هیچوقت انقدر تو بغلت فشارم نداده بودی هیچوقت انقد از دلداریهات اروم نشده بودم هیچوقت به اندازه ای الان فک نمیکردم انقدر هوامو داری
 تو خوب منی خدای عزیز من خدایی که به داشتنش سجده ای شکر میکنم!میخای ببینی کی جیغ میزنم وبهت میگم نکن؟!
ننننننننننخیر نمیگم!تو دوس داری منو تو مصیبتا ببینی!
تو میتونسی عزیز دل زهرا  را توی  کربلا مصداق ایه ای  فئته قلیله غلبت فئته کثیره کنی! ولی نکردی دوس داشتی عزیزاتو توی مصیبت ببینی !و این معنای رها کردن عبدت نیس
اخ که حال میکنم
پس ببین!منم کم نمیارم!عاشقت میمونم تا وقتی جونمو بگیری ویک راست ببری پیش خودت!امتحانم کردی!کم نیاوردم!من مال توام!هنوز جا دارم برای عشقت! زجرم بده! عرصه رو بهم تنگ تنگ کن، تا ببینی چقد دوست دارم!خوبیش اینکه مصیبت میدی اما وقتی اشکم درمیاد بغلم میکنی مظهر رافت و رحمانیتی ولم نمیکنی فقط میخای بشکنم تا مغرور نشم چون غرور منو از تو دور میکنه!
دوست دارم
 یالا!یالا زجر بده بازم میخام !پله بذار میخام بیام بغلت! راهو باز کن!
معبودم وصال وصال وصال
با تمام درد بازو، دست بر دیوار بستن خوب میدانم که چیست!                    
ای وای از  حکایت فاطمه وان در ودیوار !!!

حکایت ان میخ های آهنین با بدن نحیف وخسته وبیمار

 حکایت ان اتش با تن تبدار

حکایت آن دست  پلید با این گونه ورخسار

نمی دانم...نمی دانم چوب بود قلاف یا دسته شمشیر بود چه بود؟

عمر،عمر،عمر آنقدر بر بر بازوی مادرم زد که..................................وای

 حکایت آنهمه مصیبت با این دل بیقرار!

گردیده بود قنفذ همدست با مغیره

این با قلاف شمشیر او تازیانه می زد

آرامتر اسماء

 دست به سادگی از اینهمه جراحت عبور نمیکند دل چطور اینهمه مصیبت را مرور  کند؟!

چه صبری داشتی تو ای فاطمه!

 وچه صبری داری تو ای خدای فاطمه!

اینکه جسم است اینهمه جراحت دارد اگر قرار به تغسیل دل بود چه میشد؟!

این دل شرحه شرحه این دل زخم دیده این دل جراحت کشیده!

انا لله وانا الیه راجعون

وانا الی ربنا لمنقلبون

مادرم چه خوب است که نام مرا پدر هم نام شما گذاشت...
از کودکی هر وقت هیئت میرفتم  و روضه ای شما رو میخوندن ارزو میکردم یکروز معنای عظمت اسم شما رو درک کنم
دوست داشتم صاحب اسمم رو بشناسم
دوست داشتم شبیه اون خاونم بزرگ بشم
از خدا پنهون نیس از شما چه پنهون که گاهی غرور عجیبی داشتم وقتی به این فک میکردم که نام شما رو دارم! حس میکردم این یعنی من یه جورایی به شما شبیهم
ولی دوس داشتم تا لحظه ای مرگم این معنا رو درک کنم
بحمدالله ارزوم داره براورده میشه
 روضه ای مادرم رو خوندم روضه ای دل شرحه ای خودم!



نوشته شده توسط : م

نظرات دیگران [ نظر]


ابوحمزه ثمالی

شنبه 86 آبان 12 ساعت 5:54 عصر

فمن یکون اسوا حالا منی

چه کسی حالی بدتر از من دارد؟

انا الذی علی سیدی اجترحی

منم که بر مولای خودم گستاخی ورزیدم

انا صاحب الدواهی العظمی

منم صاحب مصیبت های بزرگ

انا یارب الذی لم استحیک فی الخلا

منم که از تو در تنهایی حیا نکردم

انا الذی اعطیت علی معاصی الجلیل الرشی

منم که بر گناهان بزرگ دست لاف زده ام!

انا الذی حین بشرت بها خرجت الیها اسعی

من کسیم که وقتی به گناه های بزرگ بشارتم دادند دوا دوان بسویش شتافتم

انا الذی امهلتنی فما ارعویت وسترت علی فما استحییت وعملت بالمعاصی فتعدیت و اسقطنی

من کسیم که که زمانی که مهلتم دادی به خودم نیامدم وگناهم را برده بوشی کردی و خجالت نکشیدمگناه کردم و از حد در گذشتم و از چشمت افکندی وبروا ننمودم در نتیجه با بردباری خود مهلتم دادی

من عینک فما بالیت فبحکمک امهلتنی وبسترک سترتنی حتی کانک اغفلتنی ومن عقوبات المعاصی جنبتنی حتی کانک استحییتنی

وبا برده بوشی خود مرا فروبوشیدی چنان که گوییی نادیده ام گرفتی و از باد افره گناهان دورم داشته ای تا انجا که گویی از من شرم کرده ای

یا سیدی ان وکلتنی الی نفسی هلکت سیدی

اقای من اگر منو به حال خودم بگذاری هلاک میشم

یا مولای بذکرک عاش قلبی و بمناجاتک بردت الم الخوف عنی فیامولای و یا موملی و یا منتهی سولی فرق بینی و بین ذنبی المانع لی من لزوم طاعتک

مولای من به یاد تو دلم زندگانی میکند وبا نیایش تو درد هراسم خنک میشود ای مولای من  ارمانم نهایت ارزویم میان من و گناهی که سد ملازمت در طاعت توست جدایی افکن

فمالی لا ابکی ابکی لخروج نفسی ابکی اظلمه قبری ابکی لضیق لحدی ابکی لسوال منکر ونکیر ایای ابکی لخروجی من قبری عریانا ذلیلا حاملا ثقلی علی ظهری

بس چرا گریه نکنم به حال خودم؟

بر حال جان دادن خودم میگریم برتاریکی گورم میگریم برتنگی لحدم بر سوال نکیر ومنکر به حال برهنگی و زبونیم در هنگام بیرون امدن از قبر میگریم در حالی که باری گران بر دوش دارم


نوشته شده توسط : م

نظرات دیگران [ نظر]


ووو

شنبه 86 آبان 12 ساعت 5:54 عصر

گاهی صرف فعل میتونه حکایت از حال دل کنه

اما گاهی دل اونقدر بزرگ میشه که با فعلی هم دلیو نمیشکنه

گاهی اونقدر کوچیکی که جز خودت هیچ ادمیو نمیبینی

گاهی اونقدر بزرگ میشی که ادم کوچولوهارو هم بزرگ میبینی!

روزی چنتا میشه از اینا تو ذهنت عبور بدی؟


نوشته شده توسط : م

نظرات دیگران [ نظر]


   1   2      >